مهرناز جونمهرناز جون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

مهرناز زندگی مامان وبابا

افطاری خونه کیان کیارش

1392/5/11 3:44
نویسنده : مامان مهرناز
1,216 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم دیشب خونه پسرعمه ی مامان یا به قول شما کیان کیارش(پسرای دوقلوشون) دعوت بودیم قبل از رفتن مثل همیشه کلی بدو بدو کردی  وبا مشقت فراوان حاضرت کردم

 


 

بعدم که مثل همیشه ترافیک بود و10 دقیقه بعد اذون رسیدیم اوایل مثل همیشه خجالت می کشیدی و اروم سرجات نشسته بودی

کم کم یخت باز شدو شروع کردی به بازی وشیرین زبونی

 


بعد افطاری مثل همیشه ازم خواستی بریم اتاق بازی .یه چند روزیه یاد گرفتی واسه هر کاری اجازه می گیری این قدر با ناز میگی اجازه میدی مامانیییییییی که دلم میخواد قورتت بدم  مگه دلم میاد اجازه ندم

 


حالا من وخاله نسرینو کشیدی تو اتاق شروع کردی به تجسس تا عروسک یا اسباب بازی پیدا کنی اول که عکسهای رو دیوارو دیدی کلی ذوق کردی ومی گفتی اینا چین مامانی؟

تا اینکه تختشونو دیدی گفتی مامانی تخت من باشه بیا بریم روش بخوابیم وقتی رفتی روش با ذوق میگفتی ببین بالشت داره کمدم داره انگار واسه اولین باره این چیزارو میبینی خجالتزبان

یه خورده که شیر خوردی رفتی سراغ کشوها تا اینکه دوتا توپ کوچیک ویه پاک کن پیدا کردی وماجرا شروع شد

نگران

اول گفتی مامان اجازه هست پا  کن وبخورم گفتم نهمشغول تلفن گفتی اشکال نداره بخورم گفتم نه کثیفهتعجب حالا چقدرم حساب میبری کلی گریه کردی که بخورم بخورم گریهنمیدونم چرا این روزا هر چیزکثیف یا خطرناکی گیر میاری گیر سه پیچ میدی که بخوری کلی گریه میکنی

پاک کن رو جمع کردم باز نوبت توپا شد این دفعه شدیدتر بابلاخره سرگرمت کردم بردمت رو تخت همین جور گریه میکردی تا دستمال کاغذیهارو دیدی گفتی میخوام اینارو بخورم تعجبمنم که هم خندم گرفته بود هم حرص میخوردم گفتم اگه راست میگی بخور با یه قیافه حق بجانب وگریه گفتی خوردنی نیست نیشخندمیخوام تخت خاله رو بخورم منم گفتم بخور کلی تلاش کردی واز تخت بالا رفتی تا مثلا بخوریش بردمت تو اتاق پذیراییشون که کاش نمی بردمت تو گلدوناشون از این سنگ ای شیشه ای تزیینی داشتن تا دیدی انگار داغ دلت تازه شد اول گفتی بازی کنم ولی بعد که در اوردی باز گفتی میخوام بخورم همون اش وهمون کاسه

خاله زحمت کشید برات غذا اورد منم خواستم یادت بره گفتم غذاتو بخور بعد نوبت توپه

چند قاشق خوردی توپارو گذاشتی تو دهنت گفتم نخور شروع کردی به جیغ وفریاد


 

میگفتی خودت گفتی غذا بخوری نوبت توپه  واییییییییی نمیدونی چقدر گریه کردی همش میگفتی خودت گفتی نوبت توپه فکر نمیکردم یادت بمونه بالاخره باوعده اینکه فردا بابایی از این شکلات توپی ها برات میخره وکتاب داستانایی که خاله نسرین بهت دادن

 

کوتاه اومدی بعدم تا 2بیدار بودی وکتاب قصه هاتو میدیدی بعد کلی غرزدن خوابیدی

خلاصه هم از این کارت خجالت کشیدم هم کلی مارو خندوندی امشب دختر

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان حنانه زهرا
14 مرداد 92 2:59
مامان سانلی
16 مرداد 92 3:18
سلام دوست گلم...
شما هم مثل من شب زنده دارین ها

فدای مهرناز عسل بشه خاله...
مامانی میشه من مهرناز و بخورم..


سلام عزیزم
اره تو این ماه رمضون برنامه خوابم عوض شده
خدا نکنه خاله جون


مامان ایسان
17 مرداد 92 8:16
وای عزیزم اجازه گرفتنت منو کشته اخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه حالا واقعا میخواد بخورتشون یا فقط بکنه تو دهنش قضیه توپ بعد از غذا خیلی باحال بود مامانی فکر کردی با بچه طرفی گولش میزنی