مهرناز جونمهرناز جون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

مهرناز زندگی مامان وبابا

28 ماهگیت مبارک نازنینم

  ماهگیت مبارک       دخترم چقدر زود بزرگ میشوی؟برای چه این همه شتاب داری؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم از تو جا بمانم . دختر قشنگم خورشیدکم انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پرتلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من زندگی کند نفس بکشد ببالد. میوه ی دلم روزهایی که میگذرند باز نمیگردند و روزهایی که می آیندمن برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و فردا برای رفتنشان بی تابی خواهم کرد من جرعه جرعه ی این لحظات ناب را سر میکشم . تو را دوست دارم به خاطر تمام زیبایی هایی که از ای...
4 دی 1392

هوس کردم...

ساعت 11 شب بودوبرقا خاموش -داشتم تو اشپز خونه واست شیرعسلتو اماده میکردم که با ذوق اومدی گفتی: مامان راستی یادمون رفت به بابایی بگیم واسم لواشک وزیتون وکیم بخره فردا به بابایی بگی بره مغازه واسه مهرناز بخره مامان:حالا چی شد مامان یاد اینا افتادی مهرناز: اخه هوس کردم مامانی ...
4 دی 1392

تبریک یلدا

  یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت. یلدایتان مبارک     یلدای 90 مهرناز 4ماهه       یلدا 91 مهرناز 16ماهه     یلدا 92 مهرناز27ماهه     روی گل شما به سرخی انار شب شما به شیرینی هندوانه خندتون مانند پسته و عمرتون به بلندی یلدا شب یلدا مبارک ...
2 دی 1392

بازم مریضی....

عزیز دلم قربون شکل ماهت برم 3روزه مریضی ومن وبابایی حسابی نگرانتیم تو این یه ماه اخیر این ویروسای لعنتی ول کن نبودن تا می اومدی خوب بشبی باز می اومدن سراغت خدایا همه ی مریضارو شفا بده مخصوصا این بچه های طفل معصوم که رو تخت بیمارستانان از مریضیت بگم که از 4شنبه شب خودشو نشون داد با تب ودل درد واسهال شب تا صبح تو تب سوختی با استامینوفن می اومد پایین اما لحظه ای دوباره می رفت بالا ظهر5شنبه مادرجونو اقاجونو داییها اومدن خونمون تا اونارودیدی خیلی خوشحال شدی ومریضیتو فراموش کردی ولی چشمات داد میزد تب داری وبیحالی خداروشکر اسهالت قطع شدولی بردیمت بیمارستان دکترم طبق معمول گفت ازمایش خون انجام بده چون خیلی واسه رگ پیدا کردن اذیت میشی نبردیمت ر...
17 آذر 1392

روزهای بی تکرار

  بزرگ شده ام آنقدر بزرگ که دیگر مثل روزهای کودکی دلم هوای بزرگ شدن نکند آنقدر بزرگ شده ام... که دیگر کفش های پاشنه دار مادرم را نپوشم خودم چند تایش را دارم آنقدر بزرگ شده ام... که هر وقت دلم میخواهد به پارک بروم هر چقدر دلم میخواهد به شهر بازی بروم هر چقدر دلم میخواهد هر کاری دلم میخواهد بکنم اما حالا!! نه دلم میخواهد بزرگ شوم نه دلم کفش پاشنه دار میخواهد نه پارک نه شهربازی نه...  با تمام وجود دلم کودکی ام را میخواهد ....   ...
14 آذر 1392