مهرناز جونمهرناز جون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

مهرناز زندگی مامان وبابا

سفرنامه3

برای دیدن ادامه عکسام بیان ادامه مطلب   یه چند روزیه که مامانم پروژه از پوشک گرفتن منو شروع کرده روزای اول که حرصشو حسابی در اوردم بعد یه پیشرفتایی کردم مثلا وقتی جیش میکردم میگفتم مامان جیش کردم کلی تو دسشویی وحمام اب بازی میکردم بعد میگفتم جیش ندارم دروغ گفتم تا میرسیدم خونه جیش میکردم بعد از دوهفته کل پیشرفتم این بوده که شب تا صبح جیش نمیکنم صبح میرم تو دسشویی کارمو میکنم که مامانم کلی خوشحال میشه در طول روز یه بار میگم 3بار نمیگم ولی بگم ها مامانم هنوز خسته نشده وامیدواره تا موفق بشه   اینجا مادر جون واسم توحیاط شن ریخته تا من یه خورده بازی کنم وسرگرم بشم   &...
22 تير 1392

سفرنامه2

روز بعداز رسیدنم رفتم دیدن مامان بزرگ وبابابزرگم باغ خیلی خیلی بهم خوش گذشت از خوش شانسی من عمه زهرا یه چند روزی بیشتر فردوس موندن تا بیشتر همدیگه رو ببینیم اول مثل همیشه یه کم غریبی کردم وول کن مامانی نبودم ولی کم کم شیطونیام شروع شد کل باغ وزیرو رو کردم -کلی با مبینا (دختر عمه) بازی کردم اگه می خوان بقیه ی عکسامو ببینین بیان ادامه مطلب   مهرناز ومبینا تابش واسه من خطرناک بود ولی بجاش عروسکم وتاب دادم                 بعد از اون همه بدو بدو یه کم استراحت می چسبه اونم رو عرو...
15 تير 1392

سفرنامه1

سلام دوست جونیا من برگشتم باکلی عکس جدید چون خیلی تعدادشون زیاده تو چندتا پست جدا گانه میزارمشون 2هفته ای شد که شهرستان رفتم خیلی خیلی بهم خوش گذشت بیان ادامه مطلب تا چند روز اول سفرمو به روایت تصویر ببینید  مرسی         چندتا عکس از توی قطار       اب بازی تو حیاط مادر جون که تو اون هوای گرم خیلی می چسبید     یه روز رفتیم خونه دایی مامانی خیلی بهم خوش گذشت 5تا خرگوش داشتن کلی باهاشون بازی کردم بهشون غذا دادم اصلا ترسی ازشون نداشتم مرغ وخروس هم داشتن   ...
12 تير 1392

درکه

  5شنبه رفتیم درکه جاتون خیلی خالی بهم خیلی خیلی خوش گذشت عکسامو تو ادامه مطلب گذاشتم  امیدوارم خوشتون بیاد       اینجا حاضر شدم که برم هاپو روهم با خودم میبرم چون به قول خودم بقیه عروسکام بزرگ وسنگینن برام -----------------------------------------------------------------------------------------------------------                   اینجا میگفت ببینم مامانی چیزی نداره مهرناز بخوره         ---------------...
11 تير 1392

تفریح

سلام چند روز پیش واسه ناهار مامان وبابام منو بردن بیرون خیلی بهم خوش گذشت  اینام عکسای اون روزه             اونجا یه دوستم واسه خودم پیدا کردم البته اون منو پیدا کرد مامان چی برات سفارش بدم   ای بابا گارسون این غذای ما چی شد بالاخره اومد بفرمایید     ...
11 تير 1392

20 ماهگی گلم

عزیز دلم....... عمرم.................... نفسم.............................. عشقم............تمام زندگیم...................... 20  ماهگیت مبارک        اندر احوالات 20 ماهگی نفسم   دختر شیرین زبونم این روزا این قدر خوشکل حرف میزنه که دوست دارم درسته قورتش بدم یه عالمه فعل یاد  گرفته وبجا تو جمله هاش ازشون استفاده میکنه افعال   ببین   ببینه   بگیر    بخر     بده     بیا    بود   ...
18 خرداد 1392

21 ماهگی

دخترم تاج سرم 21 ماهگیت مبارک ببخشید پست طولانی شد امیدوارم خسته نشید...   دختر گلم بیست ویک ماه از اومدنت گذشته اصلا باورم نمیشه تو همون دختر کوچولوی 3کیلویی من باشی که این قدر بزرگ شده خانم شده ! مادر فدای حرف زدنت که اینقدر شیرین زبون شدی میشه گفت کامل حرف میزنی این قدر بامزه وشیرین جملات وبیان میکنی که گاهی اوقات میمونم که چه جوری تو سر کوچولوت اینا رو پشت سرهم ردیف میکنی وبه زبون میاری عزززززززززززززززززززززززیزم با تمام وجود دوستت دارم --------------------------------------------------------------------------------------------------------------...
18 خرداد 1392

این روزها...

چون حوصله ات توی خونه سرمیره تصمیم گرفتم هفته ای 2-3 بار ببرمت پارک - کلی بازی میکنی عزیزم- چون خیلی به شعر علاقه داری از کانون توی پارک برات کتاب میخرم این قدر میگی برات بخونم که تاشب اکثر شعراشو حفظ میکنی ------------------------------------------------------------------ دیروز با بابایی رفتیم فروشگاه خیلی به شما خوش گذشت کلی برای خودت تو فروشگاه چرخ زدی مگه می اومدی بغلم کل لباسارو نگاه میکردی میگفتی این خوشکله مامانی!؟  بعدم از پله برقی خوشت اومد ومی گفتی مهرناز بره بالا عروسکارو توبغلت میگرفتی از خوشحالی یه جیغ می کشیدی .بهشون شیر میدادی بعد میزاشتی سر جاش خلاصه کلی شیطونی کردی ...
18 خرداد 1392